پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
یادت زهر میکند بر دلم
نوشته شده در پنج شنبه 15 اسفند 1392
بازدید : 97
نویسنده : محمد

70001243537853790757

هی لعنتی
اون طوریم که تو فکر می کنی نیست!
شاید عاشقت بودم روزی…
ولی ببین بی تو هم زنده ام… زندگی می کنم…
فقط گاهی در این میان یادت زهر می کند به کامم زندگی را…
همین!


:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,



تو مرا نادیده بگیر
نوشته شده در پنج شنبه 15 اسفند 1392
بازدید : 123
نویسنده : محمد

تو مرا نادیده بگیر …

و من …

بدنم روز به روز کبود تر می شود …

از بس …

خودم را میزنم ،

به نفهمی …!!!

 

:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,



تا کی ز سفر باز نیایی ....
نوشته شده در پنج شنبه 15 اسفند 1392
بازدید : 135
نویسنده : محمد

30528818176343638241

 

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ

 

:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,



داستان کوتاه نیمه ی تمام
نوشته شده در پنج شنبه 15 اسفند 1392
بازدید : 157
نویسنده : محمد

64534234049602398507

قاضی روی میز خم شد: خب دخترم؛ دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟

دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند
چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.
قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.
دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.
قاضی از جا بلند شد.
رفت و روی صندلی کنار او نشست: خب؟!
دخترک آه کشید: گیج شدم.
قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟
دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر نصفه ی دیگرو به مادر. این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟

 

:: موضوعات مرتبط: داستان عاشقانه , ,



قشنگترین ساعت دنیا
نوشته شده در پنج شنبه 15 اسفند 1392
بازدید : 130
نویسنده : محمد

قــَشنگ تـَرین و زیبـــاتـَرین ســاعت ِ دُنیا، ساعَتے بــُود کـِـﮧ دیدَمـِـت…. !!


:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,



وقتی حس میکنم
نوشته شده در پنج شنبه 15 اسفند 1392
بازدید : 91
نویسنده : محمد

وقـتـے حـس میڪنم …

جایــے در ایــטּ ڪره ے خاڪے . .

تــو نفـس میڪشـے و مـטּ …

از هــماטּ نفـس هایتـــ ،،، نفـس میڪشم آرام مــی شوم !

تـو بــاش !!!

هـوایـتـــ ! بـویـت ! بـراے زنده مانـدنـم ڪافـــے ستـــ


:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,



آهای کافه چی …
نوشته شده در پنج شنبه 15 اسفند 1392
بازدید : 135
نویسنده : محمد

آهای کافـﮧ چی …

در این روزهاے پر رفت و بی آمد

ندیدی عزیزی را کـﮧ تمام ِ تلاشش در رفتـטּ بود و نماندטּ ؟

این آخرے ها خبر دیدنش را در کافـﮧ اے بـﮧ مـטּ دادند ؛

اگر رفتـﮧ کـﮧ هیچاگر باز هم آمد تو قهوه ای تلخ تر از تمامی تلخ ها بـﮧ حساب مـטּ برایش بریز ,

اگر از تلخی اش گلـﮧ و شکایتی کرد بگو :فلانی گفت :این تلخی در برابر رفتنت هیچ است .

بگو : کـﮧ فلانی در بـﮧ در این کافه بـﮧ آטּ کافه در پی تو بود بی انصاف !آهای کافـﮧ چی حواست با مـטּ است ؟


:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: کافه چی ,



نخواستی
نوشته شده در شنبه 25 آبان 1392
بازدید : 11645
نویسنده : محمد

نخواستی بدونم بهم چی گذشت.
چه روز بدی بودمُ سر شدم.
دلم سوخت دیروز و امروزمو.
رسیدم به فردا و بد تر شدم.

بهم گفتی از عشق دوری کنم.
نگاه کن به حال خرابم خدا!
خودت یاد دادی صبوری کنم.
حالا درسمو فوت آبم خدا!

یه بار با دلم مهربونی نکردم.
جوون بودم اما جوونی نکردم.
در باغ سبزُ نشونم ندادی.
امون خواستم اما امونم ندادی.

چی اومد سر این دل سر به زیر.
که از دست مردم فراری شده.
نمیشه به عشق کسی تکیه کرد.
خدایا عجب روزگاری شده.

نخواستم بدونی چی اومد سرم.
نخواستم بدونی بهم چی گذشت.
تو بودیُ یادت عزیزم نپرس ؛.
که روز و شبم بی تو با کی گذشت.

یه بار با دلم مهربونی نکردم.
جوون بودم اما جوونی نکردم.
در باغ سبزُ نشونم ندادی.
امون خواستم اما امونم ندادی.


:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , اشعار عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: نخواستی عمرم ,



اوار
نوشته شده در جمعه 24 آبان 1392
بازدید : 232
نویسنده : محمد

آوار رنگ
هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند


:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , اشعار عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: اشعار عاشقانه ,



من
نوشته شده در جمعه 24 آبان 1392
بازدید : 188
نویسنده : محمد

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم


:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , اشعار عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: اشعار عاشقانه ,